روایت معتبرتری درباره ی عشق
گفت: چیه دستت میخونی؟
چیزی نگفتم. تو یه لحظه، تند از دستم قاپید. دستم را بردم رد دستش که بگیرمش ولی دستش را همان طور کشید طوری که نزدیک بود بخورد به خانمی که نشسته بود روی صندلی ردیف کناری ما. خوبیاش این بود که آن خانم داشت با خانم دیگری که کنار دستش بود حرف میزد.
با احتیاط و در حالی که به من نگاه میکرد که ببیند باز سعی میکنم از دستش بگیرم یا نه؟ کتاب را آورد و همان طور بسته روی پایش گذاشت. وقتی خیالش راحت شد که کاری باهاش ندارم. همین طور که از گوشهی چشم نگاهم میکرد کتاب را باز کرد. من رویم را طرف پنجره گرفتم و نگاه کردم به چراغهای روشن کنار جاده که با سرعت از کنارشان میگذشتیم و چراغهای کوچک زردرنگی که از دور سوسو میزدند.
اسم کتاب را با لحنی که گویی شاهنامه میخواند، بلند خواند: چند روایت معتبر.[1] دوباره و با لحنی آرامتر و حاکی از تعجب، رویش را طرف من کرد و صورتش را جلوتر آورد و در حالی که ابروهایش را درهم کشیده و لبهایش را بسته و جلو داده بود؛ گفت: چند روایت معتبر!؟ روایته؟
چیزی نگفتم.
- حالا چرا جلدش رو روزنامه گرفتی؟
از فرصت استفاده کردم و در یک لحظه کتاب را از دستش کشیدم و آن را آرام زدم روی سرش. دستی به چادر و مقنعهاش کشید و گفت: زشته از این کارا جلو مردم. گفتم: جلد گرفتم از دست آدمای فضولی مثل تو که هی نپرسن چی میخونی؟
- فضولم خودتی، بیادب هم خودتی و با انگشت اشاره و شستش، نوک دماغم را آرام کشید.
- من کی گفتم بیادب؟
- تو دلت گفتی. منم شنیدم.
یک لحظه حواسم نبود کتاب را کشید. دستم را بردم دنبال کتاب با آن یکی دستش زد پشت دستم و گفت: دست نقطهچین کوتاه.
خندهام گرفت. گفتم یکی طلبت.
گفت: برو بابا. لوس.
از جلد شروع کرد به ورق زدن تا رسید به فهرست و اسم داستان هارا یکی یکی خواند:
چند روایت معتبر دربارهی عشق
نرمی ساعد دست راستم را با دو انگشتش گرفت و پیچاند.
- آخ! ...
ادامه داد:
چند روایت معتبر دربارهی زندگی
چند روایت معتبر دربارهی مرگ
مصائب چند چاه عمیق
در چشمهات شنا میکنم و در دستهات میمیرم.
گفت: تو هم اینجوری هستی؟
گفتم: با خنده گفتم: برو بابا. چقدر خودشو تحویل میگیره!
گفت: میخوای از پنجره پرتتون کنم تشریف ببرین بیرون؟
گفتم: مامانت میکشدت.
- اِ... راست میگی!؟ هیچم این طور نیست. اون طرف منه.
ادامه داد:
کیفیت تکوین فعل خداوند
کشتار
گفت: چه خشن!
کتاب را همین طور سرسری و تند ورق زد و خمیازهای کشید و گفت:
کی میرسیم؟
- به ساعت موبایلم نگاهی کردم و گفتم سه ساعتی مونده. باز خمیازهی کشید و سیخ به صندلی اتوبوس تکیه داد.
کتاب را که هنوز تو دستش بود. گرفتم ولی نکشیدم. گفتم: حالا اگه سرکار خانم اجازه بدن کتابم رو ببرم؟
منتظر جوابش ماندم. بدون این نگاهم بکند با صدای خوابآلودهای گفت: به یه شرط... یه داستانشو واسم بگی.
- اطاعت قربان. کتاب را آرام کشیدم ولی هنوز محکم گرفته بود و لبخند میزد و ول نمیکرد. با یک حرکت تند از دستش کشیدم.
کمی جا به جا شد و سرش را آرام روی شانهام گذاشت. کمی خجالت کشیدم. هنوز یک هفته نشده بود که عقد کرده بودیم. کمی داغ شدم. سرم را بالا آوردم نگاهی به صندلیهای پشت سر و کناری انداختم. دو ردیف پشت سر ما که خواب بودند و کناری ما هم که دو خانم میانسال بودند که با هم حرف میزدند.
- مثل بچهای که دارد خوابش میگیرد با صدای خماری گفت: چرا نمیگی؟
گفتم: کدومو بخونم.
- همون روایت عشق بگو.
- اِ پس تو هم آره؟!
چیزی نگفت. گفتم: یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زیر گنبد کبود سه تا پری نشسته بود.
سرم را آرام روی سرش خم کردم و کتاب را بستم.
داستانش دربارهی معلم فیزیکیه که عاشق یکی از شاگرداش به نام کیمیا میشه. طوری که دیگه هر روز به امید دیدن او میره سر کلاس و یک روز که نمیآد، پر میشه...
- میشه از رو بخونی؟
- با گوشهی لبم، آرام در حدی که متوجه نشود، سرش را بوسیدم. ضربان قلبم تندتر شد... حس کردم الان متوجه ضربان قلبم میشود. چیزی نگفت. کتاب را باز کردم و تو نور زرد رنگ و کم سوی اتوبوس و نور سفید چراغهای کنار جاده انگار پشت سر هم از صفحهی کتاب عکس میگرفتند، شروع کردم به خواندن:
و هر چه فکر میکنی نمیتوانی بفهمی چه طور شروع شده بود. حتی نمیدانی تو شروع کرده بودی یا او. و اصلا چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود؟ تنها چیزی که لابه لای تصاویر مبهم و آشفتهی ذهنت به خاطر میآوری این است که وسط حل مسئلهای دربارهی سقوط آزاد اجسام بود که چشمت به او افتاده بود و حس مبهم و شیرینی در تکتک سلولهات نوسان کرده بود و تو احساس کرده بودی گویا از حضور دخترک در کلاس خشنودی. همین. تدریس در سه دبیرستان دولتی، کلاسهای کنکور و داشتن شاگردان خصوصی زندگیات را آن قدر شلوغ کرده است که فرصتی برای عشق نداری. یک شنبهی بعد که میروی و تخته سیاه را از فرمولهای قوانین حرکت شتابدار پر میکنی و با خودت کلنجار میروی که چشمت به دخترک نیفتد. گاهی وسط درسدادن حس میکنی یکی از صندلیهای کلاس از بقیه روشنتر است. پس بیاختیار به سمت روشنایی میچرخی و نگاهت به دخترک میافتد که مثل باران ملایمی بر سطح روحت میبارد و کلافهات میکند. گچ را لبهی تخته سیاه میگذاری و به بهانهی قدمزدن بین ردیفهای صندلیهای کلاس بالای سر دخترک میروی. سرش را روی دفترچهاش خم کرده و در قاب مربع آبیرنگ مینویسد: هر گاه جسمی تحت تاثیر نیروی ثابتی واقع شود و شتاب بگیرد این شتاب با نیرو نسبت مستقیم و با جرم نسبت معکوس دارد. بعد نگاهت به اسم بالای دفترچه میافتد و دلت انگار آشوب میشود: کیمیا طلوع.
فاصلهی بین یکشنبهی دوم و یکشنبهی سوم برای تو از هفت روز بیشتر طول میکشد و از این که هفته برای تو بیش از معمول کش آمده خودت را سرزنش میکنی. نگاهت را در کلاس میگردانی تا نقطهی روشن را پیدا کنی. وقتی از وجود کیمیا در کلاس مطمئن میشوی، خیالت آسوده میشود و از این که حضور دخترک خیالت را آسوده میکند از خودت متنفر میشوی...
اینجا که رسیدم مکث کردم. سرش روی شانهام سنگینتر شده بود. شاید هم شانهام کمی خسته شده بود. منتظر عکسالعمل او ماندم. خبری نبود. آرام صدا کردم: کیمیا! چیزی نگفت. به نفسهایش گوش کردم. منظم بود. کتاب را بستم و سرم را به بالای صندلی تکیده دادم و به چراغهای زرد رنگ کوچکی که از دور چشمک میزدند نگاه میکردم و به حرف کیمیا فکر میکردم وقتی که از روی کتاب خواند: در چشمهات شنا میکنم و در دستهات میمیرم...
[1] . چند روایت معتبر، مجموعه داستان کوتاه، مصطفی مستور
کلمات کلیدی : عشق، داستان کوتاه، چند روایت معتبر، مصطفی مستور، کیمیا